داستان از اين قرار است که يک روز جناب کافکا ، در حال قدم زدن در پارک ، چشمش به دختربچهاي مي افتد که داشت گريه مي کرد. کافکا جلو ميرود و علت گريه ي دخترک را جويا مي شود... دخترک همانطور که گريه مي کرد پاسخ ميدهد : عروسکم گم شده ! کافکا با حالتي کلافه پاسخ ميدهد : امان از اين حواس پرت! گم نشده ! رفته مسافرت !!! دخترک دست از گريه ميکشد و بهت زده ميپرسد : از کجا ميدوني؟ کافکا هم مي گويد : برات نامه نوشته و اون نامه پيش منه ! دخترک ذوق زده از او مي پرسد که آيا آن نامه را همراه خودش دارد يا نه که کافکا ميگويد : نه . تو خونهست. فردا همينجا باش تا برات بيارمش...