خانه، زندگی، بچه، همسر خوب، پول کافی، زندگی بیدردسر...
برای همه زنها روزهایی هست که مثل "مینا" ی فیلم کنعان میشوند. درست همان وقت که همه (از جمله خودشان) مطمئن هستند که زندگی دارد در خوشبختی حسادتبرانگیزی پیش میرود، از زندگیشان بیزار میشوند.
نگاهی به دور و برشان میاندازند و به خودشان میگویند: من اینجا چی کار میکنم؟! و جوابی برای این سوال ندارند. نگاهی به همسرشان میاندازند و از خودشان میپرسند: چرا من دارم با این زندگی میکنم؟ و نمیدانند چرا. همسرشان هی مهربانتر میشود و آنها هی از این مهربانیها بیشتر حالشان به هم میخورد. به همه گیر میدهند، در حالی که هیچ مشکلی وجود ندارد. حتی نمیتوانند برای کسی توضیح بدهند که چه مرگشان است. خانه، زندگی، بچه، همسر خوب، پول کافی، زندگی بیدردسر... همه چیز هست و این وسط فقط انگار خودشان یک تکه نچسب بزرگاند.
آنها دلشان میخواهد بروند، اما نه میدانند دارند از چی فرار میکنند و نه میدانند کجا میخواهند بروند. فقط میخواهند بروند. بروند جایی که اینجا نباشد. دور باشد. دور. خیلی دور.
بعد... چند روز بعد... یک روز صبح یا یک عصر بارانی، مینای قصه ما سرش را بلند میکند، به آسمان نگاه میکند و میخندد. خسته، اما شاد. و فیلم تمام میشود. تا یک روز دیگر، یک کنعان دیگر.