عکس یک کودک آزاری دیگر
حدیثه دختری که پدرش او را به خاطر فرستادن پیامک، به گمان اینکه مخاطب آن مادرش است به باد کتک گرفته بود، دیگر دست ندارد. این دختر ۱۳ ساله در شرایطی به بیمارستان منتقل شد که عروق دستش بسته شده و به خاطر مرگ سلولها دستش کاملا سیاه شده بود و پزشکان چارهای جز قطع دست او نداشتند.
طی تحقیقات مددکاران مشخص شد این دختر مورد آزار قرار گرفته و عدم رسیدگی به آسیبی که حین کتک خوردن به او وارد شده، باعث این حادثه بوده است. حدیثه که بشدت از سوی خانواده پدریاش کنترل میشد تا موضوع را به مادرش اطلاع ندهد، با کمک یکی از بیماران توانست با مادرش تماس بگیرد و از او بخواهد تا به تهران بیاید. دخترک در حالی که بشدت بدحال بود، گریهکنان گفت: بعد از جدایی پدر و مادرم قرار شد ما با مادرم زندگی کنیم، اما نمیدانم چه شد که به ما گفتند باید برای مدتی پیش پدرم بمانیم.
در این مدت پدر و خانواده پدریام اجازه نمیدادند من و برادرانم با مادرم در تماس باشیم. به همین خاطر هم وقتی که داشتم برای دوستم پیامک میفرستادم فکر کردند با مادرم تماس میگیرم و عصبانی شدند و به سمت من حمله کردند. پدربزرگ و پدرم مرا زدند و دستم صدمه دید. چند ساعت بعد وقتی دستم خیلی متورم شد پدربزرگم مرا پیش یک شکستهبند برد.
او هم خیلی دستم را کشید و پیچاند و بعد هم گفت که مدتی درد دارد و بعد خوب میشود. چند روزی گذشت و وضعیت دستم بدتر شد، پدرم مرا به بیمارستان لقمان برد. اما از آنجا که هزینههای درمان زیاد بود، بدون اینکه درمان شوم به خانه برگشتم و چند روز بعد هم دستم سیاه شد. بعد مرا به بیمارستان شفای یحیائیان آوردند. پزشکان گفتند که کمکم میکنند تا خوب شوم و دستم را فریز کردند، اما نتوانستند کاری بکنند و بعد هم گفتند دستم به طور کامل مرده است و اگر آن را قطع نکنند، مشکلات زیادی برایم پیش میآید و بعد هم دستم را قطع کردند. مدتی در بیمارستان بودم تا مادرم آمد و خانواده پدریام دیگر سراغ من نیامدند.
مادر حدیثه درباره وضعیت خانوادهاش گفت: «چندی پیش از شوهرش که به تریاک اعتیاد دارد جدا شدم، اما به دستور قاضی چون هنوز تکلیف نفقه و منزل مسکونی بچهها مشخص نشده بود. بچهها در خانه پدر ماندند: «شوهرم و خانوادهاش اجازه نمیدادند که با بچهها ارتباط داشته باشم. از من کینه به دل داشتند و میگفتند تو زندگی پسرمان را به هم زدی و حالا هم میخواهی بچه ها را ببری. زمانی که فقط ۱۵ سال داشتم با او ازدواج کردم و زمانی که باردار بودم، متوجه شدم معتاد است. او بسیار بدبین بود و قبل از طلاق کم مانده بود خفهام کند.»