زاغکی گفت به مادر که چرا ...
زاغکی گفت به مادر که چرا ...
رنگ من هست سیاه
و کبوتر بچه ، به سفیدی از برف و به طوقی چه سیاه بر گردن
و قناری که چه زرد و چه بنفش
و چکاوک که به صد رنگ مرا مسخره کرد .
تو بگو رنگ سیاه ، چه برایم دارد
و چرا زین همه رنگ
قسمت ما همه یک رنگ سیاه و دلگیر
گفت مادر : پسرم
ما اگر رنگ سیاهی داریم همه از یکدلی ویکرنگیست
همه این است که ما جمله یکی حالت ساکن داریم
آخرین رنگ زمین مشگی و مشکی عشق است
همه ی رنگ زمین از عشق است و سیاهی عشق است
چون خدا در دل این رنگ نهفتست و بشر میپاید
شاید این را توندانی که همه رنگ قناری و کبوتر زسیاهی آمد
اگر این رنگ نباشد که سیاهش نامند
چه تفاوت باشد بین آن و بر این
و خداوند مرا و تو و آن زاغک دار بغلی را به همین رنگ نمود تا که چشم همه بدخواهان بر طوق کبوتر باشد
رنگ زیبای قناری همه دام تن اوست
و چکاوک به صدا و به پرو بال ، به قفس افتادست
توشنیدی که یکی گفت "چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست"
پس بدان در قفس هیچ کسی زاغک تیره پر و شب پاره نبود
و خدا لطف کند گر بدهد یا ندهد
تو همان باش که باید باشی
زاکی یا که قناری آن کن
که خدا از تو توقع دارد
رنگ ، یک نقش تماشاست از قدرت او
تو بیا رنگ خودت را ، بهری از قدرت او دان که نکوست